جوانمرد و كره ببر:
 
خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 4:32 ::  نويسنده : اصغري

 روز و روزگاران پيش، مرد جوان و نجيبي راه سفر در پيش گرفت. با اسب سفر مي‌کرد. هنوز چندان راهي نرفته بود که يک سوسک طلايي به طرفش پرواز

کرد و گفت : سلام مرد جوان. مي‌شود من هم با شما بيايم؟

مرد جوان گفت: چرا که نشود، البته که مي‌تواني با ما بيايي.

پس سوسک هم پريد پشت اسب و به راه افتادند. کمي که دور شدند تخم مرغي به طرف آنها قل خورد و به زبان آمد که: سلام مرد جوان، مي‌شود من هم با شما بيايم؟ مرد

جوان گفت: چرا که نشود. البته که مي‌تواني با ما بيايي.

آن وقت تخم مرغ هم به پشت اسب سوار شد و مرد جوان و سوسک طلايي و تخم مرغ راه افتادند. باز راهي نرفته بودند که خرچنگي سلانه سلانه سر راهشان سبز شد و گفت: سلام

مرد جوان، مي‌شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي‌تواني با ما بيايي. و خرچنگ هم سوار اسب شد.

مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ و خرچنگ راهي نرفته بودند که ابگرداني سر راهشان سبز شد و با التماس گفت: سلام مرد جوان. مي‌شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان

هم گفت: چرا نشود. البته که مي‌تواني با ما بيايي. و آبگردان هم سوار اسب شد.

مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ و آبگردان به راهشان ادامه مي‌دادند که يک چيز نوک‌تيز يعني يک درفش لي لي کنان پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي‌شود

من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي‌تواني با ما بيايي. و درفش هم سوار اسب شد.

مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان و درفش به راهشان ادامه مي‌دادند که يک هاون بزرگ قل قل خوران پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي‌شود من هم با

شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي‌تواني با ما بيايي و هاون هم سوار اسب شد (بيچاره اسبه!).

مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آب گردان، درفش و هاون سوار بر اسب به راهشان ادامه مي‌دادند که حصيري چرخ چرخ زنان پيش آمد و گفت: سلام مرد جوان. مي‌شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان هم گفت: چرا نشود. البته که مي‌تواني با ما بيايي. و حصير هم پشت اسب سوار شد.

مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون و حصير سوار بر اسب به راهشان ادامه مي‌دادند که يک زنبه ي چوبي خرامان خرامان در جاده پيش آمد و

گف: سلام مرد جوان. مي‌شود من هم با شما بيايم؟ مرد جوان گفت: چرا نشود، البته که مي‌تواني با ما بيايي. و زنبه ي چوبي هم پشت اسب سوار شد (ديگه چي از اين اسب

موند!!).

مرد جوان، سوسک طلايي، تخم مرغ، خرچنگ، آبگردان، درفش، هاون، حصير و زنبه ي چوبي سوار بر اسب به راهشان ادامه دادند.

غروب بود که به يک خانه ي کوهستاني رسيدند. مرد جوان در خانه را زد. کسي‌جواب نداد. مرد جوان که صدايي را از داخل خانه مي‌شنيد در را باز کرد و ديد دختر جواني

آنجا دارد زار زار گريه مي‌کند.

پرسيد: چه شده، چرا داري گريه مي‌کني؟

دختر گفت: ببري در کوه پشت اين خانه است که هر شب از کوه سرازير مي شود و به اينجا مي‌آيد. اين ببر شب هاي پيش پدرم، مادرم، برادرم و خواهرم را خورده است و

امشب هم نوبت من است. براي اين است که گريه مي‌کنم.

مرد جوان دلش سوخت و گفت: دختر بيچاره. ديگر نترس، من و دوستانم کمکت مي‌کنيم.

آنگاه مرد جوان دوستانش را صدا زد و به هر يک از آنها گفت که بايد چکار کنند: سوسک طلايي در گوشه اتاق منتظر مي‌ماند و تا ببر آمد شمع را با بالهايش خاموش

مي‌کند. تخم‌مرغ در ميان خاکسترهاي‌اجاق پنهان مي‌شود و تا ببر نزديکش رسيد وسط چشم‌هايش مي‌ترکد. خرچنگ در ميان لگن آب منتظر مي‌ماند تا به چشم‌هاي ببر چنگ

بزند. ابگردان پشت ديگچه پنهان مي‌شود و محکم مي زند توي سر ببر. بعد مرد جوان درفش را برد کنار در و زير پادري قرار داد و به آن گفت وظيفه‌اش اين است که توي

پاي ببر فرو رود. بعد از هاون خواست که بالاي سقف برود و به موقع خودش را روي ببر بيندازد و او را له کند. به حصير و زنيه ي چوبي هم گفت که در انبار پنهان شوند

و منتظر بمانند تا هر وقت لازم شد بيايند و ببر نيمه جان را دور کنند.

هنگامي که مرد جوان همه ي دوستانش را آماده کرد دختر جوان به اتاقش رفت و شمعي روشن کرد و مرد جوان هم خودش را پنهان نمود.

چيزي نگذشت که ببر از کوه به سوي خانه ي دختر راه افتاد و همينکه داخل خانه شد سوسک طلايي با بال‌هايش شمع را خاموش کرد.

ببر غرغر کنان گفت: در تاريکي که نمي‌توانم دختر را بخورم. . رفت طرف اجاق و آتش را فوت کرد. ناگهان تخم‌مرغ ترکيد و خاکسترهاي داغ را پراند توي چشم هاي ببر.

ببر فرياد کرد: آخ چشم‌هايم! و دويد به طرف لگن اب تا چشم هايش را با آب بشويد. خرچنگ معطل نکرد و با چنگال هايش جفت چشم هاي ببر را از جا کند. ببر کور شده

پس پس رفت و خورد به ديگچه که ناگهان آبگردان بالاپريد و محکم زد توي سر ببر.

ببر وحشت زده دويد طرف در که در آنجا هم درفش فرو رفت به پايش. درد چنان شديد بود که ببر جست زد بيرون و درست همين وقت هاون سنگين از بالاي بام افتاد پايين

و او را له کرد.

و بدين ترتيب زندگي ببر به پايان رسيد.

دختر از مرد جوان تشکر کرد و از او خواهش کرد که پيش او بماند. مرد جوان با آن دختر ازدواج کرد و از آن به بعد آندو به همراه دوستان همسفر مرد جوان به خوبي

و خوشي زندگي‌ کردند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

پيوندها